صحرایی که ماسۀ نرم دارد. (فرهنگ فارسی معین). فرهنگستان ایران این کلمه را معادل کلمه ’سابلیر’ فرانسوی انتخاب کرده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 99 شود
صحرایی که ماسۀ نرم دارد. (فرهنگ فارسی معین). فرهنگستان ایران این کلمه را معادل کلمه ’سابلیر’ فرانسوی انتخاب کرده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 99 شود
در ماسه زینده. (اصطلاح جانورشناسی) جانوری که در ماسه زندگی کند. (فرهنگ فارسی معین). فرهنگستان ایران این کلمه را معادل ’آرنیکل’ فرانسوی انتخاب کرده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 131 شود
در ماسه زینده. (اصطلاح جانورشناسی) جانوری که در ماسه زندگی کند. (فرهنگ فارسی معین). فرهنگستان ایران این کلمه را معادل ’آرِنیکل’ فرانسوی انتخاب کرده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 131 شود
هرچیز را گویند که با او گندگی و ضخامتی باشد. (برهان) (آنندراج). گنده و ضخیم و ستبر. (ناظم الاطباء) : به بالا درآمد به دژ بنگرید یکی مایه دار آهنین باره دید. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1607) ، غنی و مالدار و ثروتمند. (ناظم الاطباء). دولتمند. توانگر. سرمایه دار. متمول. دارای مکنت و مال: بگفتند کز مایه داران شهر دو بازارگانند کزشب دو بهر... فردوسی. درم خواست وام از پی شهریار بر او انجمن شد بسی مایه دار. فردوسی. چنین گفت کای پر خرد مایه دار چهل مر درم هر مری صد هزار. (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2203). یکی مرد بازارگان مایه دار بیامد همانگه بر شهریار. فردوسی. اگرمایه داری توانگر بمرد بدین مرز و زو کودکان ماند خرد کند کار داری بدان چیز رای ندارد به دل ترس و شرم از خدای. فردوسی. مرا به صحبت نیکان امید بسیار است که مایه داران رحمت کنند بر بطال. سعدی. - مایه دار معنی، که بضاعتی از معنی دارد. که سرمایه ای از علم و فضیلت دارد: بر هر مایه دار معنی و پیرایه بند هنر که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه). ، مجازاً، محترم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موقر. گرانمایه. بزرگوار. عالی مقام. بلند پایه: بیامد ز دژ جهن با ده سوار خردمند و بادانش و مایه دار. فردوسی. چنین گفت همدان گشسب سوار که ای نزد پرمایگان مایه دار. فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ز خویشان میلاد چون صد سوار چو گرگین پیروزگر مایه دار. فردوسی. ، دانا. علیم. عالم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یکی پیر از آن شهر بد نامجوی گرازان بیامد به نزدیک اوی که یک پیر زن مایه دار ایدر است که گویی که جاماسب را خواهر است سخن هرچه گوید نباشد جز آن بگوید همه بودنی بی گمان. فردوسی (یادداشت ایضاً). و رجوع به مایه (علم و فضل) شود، پرارزش. گرانبها. برتر: از این هرسه گوهر بود مایه دار که زیبا بود خلعت کردگار. فردوسی. ، به زبان گیلان جماعتی را گویند که در عقب لشکر می ایستند و آنها را به ترکی چنداول خوانند. (برهان). به لغت مردم گیلان چنداول و آنانکه در عقب لشکر می ایستند. (از ناظم الاطباء). واحدی از لشکریان غیرمنظم که در عقب لشکریان منظم جا می گرفتند (غزنویان به بعد). (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح نظامی آن زمان قسمتی از لشکر بوده است به منزلۀ ذخیرۀ احتیاط. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض، ص 485) : حرکت هر منزلی بر تعبیه بود قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و ساقه و مقدمه راست می رفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 485). مقدمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحهای و مایه دار و ساقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575). همچون ایشان قومی بی بنه برایشان خواهیم گماشت و ما مایه دار باشیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603) ، در دو شاهد زیر ظاهراً بمعنی تدارک کننده لوازم جنگ، گرد آورندۀ سپاه و تجهیز کننده سپاه آمده است: من اینک به هر کار یار توام چو جنگ آوری مایه دار توام. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 642). راست مسئلۀ عمرولیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور به بلخ رو و مایه دار باش و لشکر می فرست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 616) ، غلیظ. پررنگ. کم آب (در چای و جز آن) : چای مایه دار. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، آدم پررو و وقیح را نیزمایه دار گویند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
هرچیز را گویند که با او گندگی و ضخامتی باشد. (برهان) (آنندراج). گنده و ضخیم و ستبر. (ناظم الاطباء) : به بالا درآمد به دژ بنگرید یکی مایه دار آهنین باره دید. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1607) ، غنی و مالدار و ثروتمند. (ناظم الاطباء). دولتمند. توانگر. سرمایه دار. متمول. دارای مکنت و مال: بگفتند کز مایه داران شهر دو بازارگانند کزشب دو بهر... فردوسی. درم خواست وام از پی شهریار بر او انجمن شد بسی مایه دار. فردوسی. چنین گفت کای پر خرد مایه دار چهل مر درم هر مری صد هزار. (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2203). یکی مرد بازارگان مایه دار بیامد همانگه بر شهریار. فردوسی. اگرمایه داری توانگر بمرد بدین مرز و زو کودکان ماند خرد کند کار داری بدان چیز رای ندارد به دل ترس و شرم از خدای. فردوسی. مرا به صحبت نیکان امید بسیار است که مایه داران رحمت کنند بر بطال. سعدی. - مایه دار معنی، که بضاعتی از معنی دارد. که سرمایه ای از علم و فضیلت دارد: بر هر مایه دار معنی و پیرایه بند هنر که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه). ، مجازاً، محترم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موقر. گرانمایه. بزرگوار. عالی مقام. بلند پایه: بیامد ز دژ جهن با ده سوار خردمند و بادانش و مایه دار. فردوسی. چنین گفت همدان گشسب سوار که ای نزد پرمایگان مایه دار. فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ز خویشان میلاد چون صد سوار چو گرگین پیروزگر مایه دار. فردوسی. ، دانا. علیم. عالم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یکی پیر از آن شهر بد نامجوی گرازان بیامد به نزدیک اوی که یک پیر زن مایه دار ایدر است که گویی که جاماسب را خواهر است سخن هرچه گوید نباشد جز آن بگوید همه بودنی بی گمان. فردوسی (یادداشت ایضاً). و رجوع به مایه (علم و فضل) شود، پرارزش. گرانبها. برتر: از این هرسه گوهر بود مایه دار که زیبا بود خلعت کردگار. فردوسی. ، به زبان گیلان جماعتی را گویند که در عقب لشکر می ایستند و آنها را به ترکی چنداول خوانند. (برهان). به لغت مردم گیلان چنداول و آنانکه در عقب لشکر می ایستند. (از ناظم الاطباء). واحدی از لشکریان غیرمنظم که در عقب لشکریان منظم جا می گرفتند (غزنویان به بعد). (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح نظامی آن زمان قسمتی از لشکر بوده است به منزلۀ ذخیرۀ احتیاط. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض، ص 485) : حرکت هر منزلی بر تعبیه بود قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و ساقه و مقدمه راست می رفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 485). مقدمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحهای و مایه دار و ساقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575). همچون ایشان قومی بی بنه برایشان خواهیم گماشت و ما مایه دار باشیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603) ، در دو شاهد زیر ظاهراً بمعنی تدارک کننده لوازم جنگ، گرد آورندۀ سپاه و تجهیز کننده سپاه آمده است: من اینک به هر کار یار توام چو جنگ آوری مایه دار توام. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 642). راست مسئلۀ عمرولیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور به بلخ رو و مایه دار باش و لشکر می فرست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 616) ، غلیظ. پررنگ. کم آب (در چای و جز آن) : چای مایه دار. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، آدم پررو و وقیح را نیزمایه دار گویند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
جای روئیدن لالۀ بسیار. لالستان. لاله ستان: ز بازان هوا همچو ابر بهار ز خون تذروان زمین لاله زار. فردوسی. ز بس خون که شد ریخته بر زمین یکی لاله زاری شد آن دشت کین. فردوسی. چه قدش، چه پیراسته زاد سروی چه رویش، چه آراسته لاله زاری. فرخی (دیوان چ سجادی ص 373). از کوه تا به کوه بنفشه است و شنبلید از پشته تابه پشته سمنزار و لاله زار. فرخی. از درون رشته تا کهپایه های کرژوان سبزه از سبزه نبرد لاله زار از لاله زار. فرخی. ابر دیبادوز دیبا دوزد اندر بوستان باد عنبرسوز عنبر سوزد اندر لاله زار. منوچهری. لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمن چون دهان بسّدین در گوش سیمین گفته راز. منوچهری. کسی را که فردا بگیرند زارش چگونه کند شادمان لاله زارش. ناصرخسرو. در هر دشتی که لاله زاری بوده ست آن لاله ز خون شهریاری بوده ست. خیام. از خاک و خار و خاره به اردی بهشت ماه روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار. سوزنی. زدوده تیغ گهردار رنگ داده به خون بنفشه زار و سمن زار و لاله زار تو باد. سوزنی. مرگ شود بلعجب تیغ شود گندنا کوس شود عندلیب خاک شود لاله زار. خاقانی. از رزمه رزمه اطلس و از کیسه کیسه سیم دستم سمن ستان و برم لاله زار کرد. خاقانی. عرصۀ روزگار از خون کشتگان لاله زار شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 66). ز روی او که بد خرم بهاری شد آن آتشکده چون لاله زاری. نظامی. قصه گویم از صبا مشتاق وار چون صبا آمد به سوی لاله زار. مولوی. ای بی رخ تو چو لاله زارم دیده گرینده چو ابر نوبهارم دیده. سعدی. دی بوستان خرم و صحرا و لاله زار وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی... سعدی. ای خرّم از فروغ رخت لاله زار عمر باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر. حافظ. شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروزست و طرف لاله زاری خوش. حافظ
جای روئیدن لالۀ بسیار. لالستان. لاله ستان: ز بازان هوا همچو ابر بهار ز خون تذروان زمین لاله زار. فردوسی. ز بس خون که شد ریخته بر زمین یکی لاله زاری شد آن دشت کین. فردوسی. چه قدش، چه پیراسته زاد سروی چه رویش، چه آراسته لاله زاری. فرخی (دیوان چ سجادی ص 373). از کوه تا به کوه بنفشه است و شنبلید از پشته تابه پشته سمنزار و لاله زار. فرخی. از درون رشته تا کهپایه های کرژوان سبزه از سبزه نبرد لاله زار از لاله زار. فرخی. ابر دیبادوز دیبا دوزد اندر بوستان باد عنبرسوز عنبر سوزد اندر لاله زار. منوچهری. لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمن چون دهان بسّدین در گوش سیمین گفته راز. منوچهری. کسی را که فردا بگیرند زارش چگونه کند شادمان لاله زارش. ناصرخسرو. در هر دشتی که لاله زاری بوده ست آن لاله ز خون شهریاری بوده ست. خیام. از خاک و خار و خاره به اردی بهشت ماه روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار. سوزنی. زدوده تیغ گهردار رنگ داده به خون بنفشه زار و سمن زار و لاله زار تو باد. سوزنی. مرگ شود بلعجب تیغ شود گندنا کوس شود عندلیب خاک شود لاله زار. خاقانی. از رزمه رزمه اطلس و از کیسه کیسه سیم دستم سمن ستان و برم لاله زار کرد. خاقانی. عرصۀ روزگار از خون کشتگان لاله زار شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 66). ز روی او که بُد خرم بهاری شد آن آتشکده چون لاله زاری. نظامی. قصه گویم از صبا مشتاق وار چون صبا آمد به سوی لاله زار. مولوی. ای بی رخ تو چو لاله زارم دیده گرینده چو ابر نوبهارم دیده. سعدی. دی بوستان خرم و صحرا و لاله زار وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی... سعدی. ای خرّم از فروغ رخت لاله زار عمر باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر. حافظ. شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروزست و طرف لاله زاری خوش. حافظ